پاداش ده برابر
بهلول مي گويد: راه بين مكه و مدينه را پياده مي پيمودم. در «رابوق» روستاي بين راه كه هندوانه خوبي دارد، هندوانه گرفتم و خوردم. پوستش را هم تراشيدم تا سبز شد و چيزي در آن نماند. پوست را كنار گذاشتم. زن عربي از خيمه درآمد و پوست را برد. گفتم: لابد گوسفندي دارد و براي آن مي برد. ديدم پوست را تكه تكه كرد، چند تكه را خورد و ما بقي را بچه هايش خوردند. گفتم: اي واي! فقر تا اين درجه! صد و پنجاه ريال سعودي داشتم، همه را به آن زن دادم. با جيب خالي راه افتادم. گفتم: خدا روزيم را مي رساند، كه اتوبوسي حامل ايرانيان فرا رسيد. اصرار كردند كه سوار شوم. گفتم: من اين راه را پياده مي روم و سوار نشدم. گفتند: پس به آقاي بهلول بايد كمك كرد. هزار و پانصد ريال به من دادند و ديدم ]مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثَالِهَا[[1] مصداق پيدا كرد.[2]
1-انعام 160 اعجوبه عصر ص19