مدرسه علميه الزهراء شهداد كرمان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

به مانگفتند

10 خرداد 1392 توسط کدخدا نجف آبادی

راستش‌ را به‌ ما نگفتند یا لااقل‌ همة‌ راست‌ را به‌ ما نگفتند.

گفتند: تو كه‌ بیایي‌ خون‌ به‌ پا مي‌كني‌،جوي‌ خون‌ به‌ راه‌ مي‌اندازي‌ و از كشته‌ پشته‌ مي‌سازي‌ و ما را از ظهور تو ترساندند. درست‌ مثل‌ اینكه‌ حادثه‌اي‌ به‌ شیریني‌ تولد را كتمان‌ كنند و تنها از درد زادن‌ بگویند. ما از همان‌ كودكي‌، تو را دوست‌ داشتیم‌. با همة‌ فطرتمان‌ به‌ تو عشق‌ مي‌ورزیدیم‌ و با همة‌ وجودمان‌ بي‌تاب‌ آمدنت‌ بودیم‌. عشق‌ تو با سرشت‌ ما عجین‌ شده‌ بود و آمدنت‌، طبیعي‌ترین‌ و شیرین‌ترین‌ نیازمان‌ بود.

اما … اما كسي‌ به‌ ما نگفت‌ كه‌ چه‌ گلستاني‌ مي‌شود جهان‌، وقتي‌ كه‌ تو بیایي‌. همه‌، پیش‌ از آنكه‌ نگاه‌ مهرگستر و دست‌هاي‌ عاطفه‌ تو را توصیف‌ كنند، شمشیر تو را نشانمان‌ دادند.

آري‌، براي‌ اینكه‌ گل‌ها و نهال‌ها رشد كنند، باید علف‌هاي‌ هرز را وجین‌ كرد و این‌ جز با داسي‌ برنده‌ و سهمگین‌، ممكن‌ نیست‌. آري‌، براي‌ اینكه‌ مظلومان‌ تاریخ‌، نفسي‌ به‌ راحتي‌ بكشند، باید پشت‌ و پوزة‌ ظالمان‌ و ستمگران‌ را به‌ خاك‌ مالید و نسلشان‌ را از روي‌ زمین‌ برچید.

آري‌، براي‌ اینكه‌ عدالت‌ بر كرسي‌ بنشیند، هر چه‌ سریر ستم‌آلودة‌ سلطنت‌ را باید واژگون‌ كرد و به‌ دست‌ نابودي‌ سپرد. و اینها همه‌، همان‌ معجزه‌اي‌ است‌ كه‌ تنها از دست‌ تو برمي‌آید و تنها با دست‌ تو محقق‌ مي‌شود.

اما مگر نه‌ اینكه‌ اینها همه‌ مقدمه‌ است‌ براي‌ رسیدن‌ به‌ بهشتي‌ كه‌ تو باني‌ آني‌ . آن‌ بهشت‌ را كسي‌ براي‌ ما ترسیم‌ نكرد.

كسي‌ به‌ ما نگفت‌ كه‌ آن‌ ساحل‌ امید كه‌ در پس‌ این‌ دریاي‌ خون‌ نشسته‌ است‌، چگونه‌ ساحلي‌ است‌؟!

كسي‌ به‌ ما نگفت‌ كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: پرندگان‌ در آشیانه‌هاي‌ خود جشن‌ مي‌گیرند و ماهیان‌ دریاها شادمان‌ مي‌شوند و چشمه‌ساران‌ مي‌جوشند و زمین‌ چندین‌ برابر محصول‌ خویش‌ را عرضه‌ مي‌كند.

به‌ ما نگفتند كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: دل‌هاي‌ بندگان‌ را آكنده‌ از عبادت‌ و اطاعت‌ مي‌كني‌ و عدالت‌ بر همه‌ جا دامن‌ مي‌گسترد و خدا به‌ واسطة‌ تو دروغ‌ را ریشه‌كن‌ مي‌كند و خوي‌ ستمگري‌ و درندگي‌ را محو مي‌سازد و طوق‌ ذلت‌ و بردگي‌ را از گردن‌ خلایق‌ برمي‌دارد.

به‌ ما نگفتند كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: ساكنان‌ زمین‌ و آسمان‌ به‌ تو عشق‌ مي‌ورزند، آسمان‌ بارانش‌ را فرو مي‌فرستد، زمین‌، گیاهان‌ خود را مي‌رویاند… و زندگان‌ آرزو مي‌كنند كه‌ كاش‌ مردگانشان‌ زنده‌ بودند و عدل‌ و آرامش‌ حقیقي‌ را مي‌دیدند و مي‌دیدند كه‌ خداوند چگونه‌ بركاتش‌ را بر اهل‌ زمین‌ فرو مي‌فرستد.

به‌ ما نگفتند كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: همة‌ امت‌ به‌ آغوش‌ تو پناه‌ مي‌آورند همانند زنبوران‌ عسل‌ به‌ ملكة‌ خویش‌. و تو عدالت‌ را آنچنان‌ كه‌ باید و شاید در پهنة‌ جهان‌ مي‌گستري‌ و خفته‌اي‌ را بیدار نمي‌كني‌ و خوني‌ را نمي‌ریزي‌.

به‌ ما نگفته‌ بودند كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: رفاه‌ و آسایشي‌ مي‌آید كه‌ نظیر آن‌ پیش‌ از این‌، نیامده‌ است‌. مال‌ و ثروت‌ آنچنان‌ وفور مي‌یابد كه‌ هر كه‌ نزد تو بیاید فوق‌ تصورش‌، دریافت‌ مي‌كند.

به‌ ما نگفتند كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: اموال‌ را چون‌ سیل‌، جاري‌ مي‌كني‌، و بخشش‌هاي‌ كلان‌ خویش‌ را هرگز شماره‌ نمي‌كني‌. به‌ ما نگفتند كه‌ وقتي‌ تو بیایي‌: هیچ‌كس‌ فقیر نمي‌ماند و مردم‌ براي‌ صدقه‌ دادن‌ به‌ دنبال‌ نیازمند مي‌گردند و پیدا نمي‌كنند. مال‌ را به‌ هر كه‌ عرضه‌ مي‌كنند، مي‌گوید: بي‌نیازم‌.

اي‌ محبوب‌ ازلي‌ و اي‌ معشوق‌ آسماني‌! ما بي‌آنكه‌ مختصات‌ آن‌ بهشت‌ موعود را بدانیم‌ و مدینة‌ فاضلة‌ حضور تو را بشناسیم‌ تو را دوست‌ مي‌داشتیم‌ و به‌ تو عشق‌ مي‌ورزیدیم‌. كه‌ عشق‌ تو با سرشت‌ها عجین‌ شده‌ بود و آمدنت‌ طبیعي‌ترین‌ و شیرین‌ترین‌ نیازمان‌ بود.

ظهور تو بي‌تردید بزرگترین‌ جشن‌ عالم‌ خواهد بود و عاقبت‌ جهان‌ را ختم‌ به‌ خیر خواهد كرد.

كلك‌ مشاطه‌ صنعش‌ نكشد نقش‌ مراد    

هركه‌ اقرار بدین‌ حسن‌ خداداد نكرد

 6 نظر

اقرار خلیفه باعث شد ما شیعه شویم.

21 شهریور 1391 توسط کدخدا نجف آبادی

  «من يكي از خدمتكاران و نديمان مخصوص ابوجعفر دوانيفي و محرم اسرار او بودم. يك روز كه به نزدش رفتم، متوجّه شدم خليفه، بسيار غمگين و حيران است. او پشت سرهم آه مي كشيد و دست هايش را به هم مي فشرد. نزديك تر رفتم و سلام كردم. آن گاه دليل اندوه و افسردگي اش را پرسيدم. گفت: صد نفر از فرزندان فاطمه را كشته ام ولي بزرگ ايشان مانده، كاري هم نمي توانم بكنم! گفتم او كيست؟ جواب داد: جعفربن محمّد صادق! شگفت زده اظهار كردم: او آن قدر به عبادت مشغول است كه فرصت ندارد به خلافت فكر كند. خليفه سرش را به نشانة تأييد تكان داد و گفت: مي دانم كه تو به امامت او اعتقاد داري و به بزرگي و عظمت او آگاهي. امّا من سوگند ياد كرده ام پيش از آن كه امروز به شب برسد، خودم را از غصة او خلاص كنم»[1]

آن چه خوانديد، تنها گزارشي مختصر از حسّاسيّت خليفه، نسبت به امام عليه السلام بود كه محمّد بن عبدالله آن را روايت كرده است. ميزان احساس خطر از سوي خليفه چنان بود كه ياران خليفه نيز نمي توانستند آن را مخفي كنند. از جمله ربيع حاجب پرده از اين واقعيّت بر مي دارد و مي گويد:

«روزي منصور مرا خواست و گفت: مي بيني مردم دربارة جعفربن محمّد چه مي گويند! به خدا قسم، نسل او را برخواهم انداخت. خليفه در اين لحظه يكي از اميران خود را خواست و گفت: با هزار نفر به مدينه برو و بي آن كه مردم مطلّع شوند، سر جعفر صادق و پسرش موسي را ببر و نزد من بياور»[2] او يك بار نيز به فرماندار مكّه (زيد بن حسن) فرمان داد خانة امام صادق عليه السلام را به آتش بكشد. او نيز چنين كرد و خانه آتش زد.[3] و زماني هم كوشيد مدركي عليه حضرت تهيّه كند و او را با اين عنوان از بين ببرد.

حكايت رسوايي خليفه در اين باره خواندني است. جعفربن محمّد بن اشعث كه با صفوان بن يحيي گفت و گو مي كرد، گفت: «با اين كه در خانوادة ما هيچ شيعه اي وجود ندارد. مي داني من چرا شيعه شدم؟ صفوان ابراز بي اطلاعي كرد. آن گاه جعفر گفت: روزي منصور دوانيقي به پدرم محمّد بن اشعث گفت: يك مرد انديشمند پيدا كن تا مأموريتي مهم به او واگذار كنم. پدرم ابن مهاجر –دايي ام- را معرفي كرد. خليفه به ابن مهاجر مبلغ هنگفتي پول داد و گفت: به مدينه نزد عبدالله بن حسن بن حسن (عبدالله محض) و جماعتي از خاندان او مخصوصاً جعفربن محمّد (امام صادق) برو؛ اين پول ها را به آن ها بده و بگو مردي از اهل خراسان هستم، گروهي از شيعيان شما در خراسان، اين پول را فرستاده اند، به شرط اين كه عليه حكومت قيام كنيد. وقتي پول را گرفتند، بگو چون من امانت دار هستم، رسيد اين پول ها را بدهيد تا به صاحبانش برسانم. رسيدها را بگير و نزد من بياور.

ابن مهاجر پول ها را برداشت و راهي مدينه شد. مدّتي بعد برگشت و خود را نزد خليفه رساند. خليفه بي صبرانه نتيجة مأموريت را جويا شد، او گفت: پول ها را دادم و رسيد گرفتم. البته غير از جعفر بن محمّد صادق. چون براي تقديم پول رفتم در مسجد مشغول عبادت بود. منتظر شدم تا نمازش تمام شود. تا نمازش را تمام كرد بي آن كه من چيزي بگويم، رو به من كرد و گفت: «يا هذا اتق الله و لاتَغُرّ اهل بيت محمّد؛ اي مرد! از خدا بترس و خاندان رسالت را فريب نده! گفتم: خدا كارت را سامان دهد. چه مي گويي؟ او سرش را نزديك گوشم آورد و آن چه را بين من و تو (منصور) گذشته بود، بي كم و كاست گفت: گويا او سومين نفر از ما بود كه از اين راز مطلع بود.

منصور گفت: «يابن مهاجر! اعلم انه ليس من اهل بيت النبوة الا و فيه محدّث و انّ جعفر بن محمّد محدثنا؛ اي فرزند مهاجر، بدان هيچ خاندان نبوتي نيست مگر آن كه محدثي (فرشته با او سخن مي گويد) دارند و محدث ما جعفربن محمّد صادق عليه السلام است. آري، همين اقرار خليفه، موجب شد ما شيعه شويم.»[4] و سرانجام سخن را از منصور دوانيقي بشنويم كه گفت: «هذا الشجي معترض في الحلق؛ جعفربن محمّد مثل استخواني در گلوست. نه مي توانم بيرون بياندازم؛ نه مي توانم فرو ببرم؛ نه مي توانم مدركي از او به دست آورم و نه مي توانم تحملّش كنم»[5] سرانجام اين طاغوت پليد نتوانست وجود خورشيد آل محمّد را تحمل كند و به نقل ابن بابويه امام را با زهر مسموم كرد و به شهادت رساند[6] . آري، به اين ترتيب حضرت در ماه شوال (148هـ . ق) به سوي حق شتافت.[7]

[1]- منهج الدعوات، ص 201. [2] - همان، ص 213. [3] - اصول كافي، ج1، ص473،ح2. [4] - همان، ج 1، ص 475، ح6. [5] - وسائل الشيعه، ج12، ص129 و بحارالانوار، ج47، ص42 و كشف الغمه، ج2،صص208 و 209 [6] - نقل است كه حضرت را با انگور زهرآلود به شهادت رساندند. الفصول المهمه، ص 227، ثواب الاعمال، ص 272 و مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص 302. [7] - برخي 15 رجب نقل كرده اند: كشف الغمه، ج2، ص 374. عمر امام هنگام شهادت 65 سال (كافي، ج 1،ص 472) 68 سال (كشف الغمه، ج 2، ص 374.

 1 نظر

بشر وقتی دینش را از دست می دهد...!

14 شهریور 1391 توسط کدخدا نجف آبادی

بشر وقتي دين را از دست داد، به همه جا و همه چيز جز خدا پناه مي برد، حتي به حيوانات از جمله سگ. اگر باور نداريد، به اين آمار توجّه كنيد:

به گزارش تلويزيون دولتي اتريش (DRF) ميزان دخالت سگ در زندگي انسان به اين شرح است:

65 درصد زنان و مردان متأهل اعلام كردند كه سگهايشان را بيش از همسرانشان دوست دارند.

43 درصد مادران گفتند كه سگشان را بر كودكشان ترجيح مي دهند.

70 درصد اعلام كردند كه غم از دست دادن سگشان براي آنها ناگوارتر از فوت والدينشان است.

30 درصد گفتند كه درد دلهايشان را به سگهايشان مي گويند.

30 درصد اعلام كردند كه بدون وجود سگ قادر به ادامه حيات نيستند. اكثريت قريب به اتفاق اينها گفته اند: ديدن مرگ سگشان سخت تر از ديدن مرگ انساني در مقابل چشمهايشان است.

 نظر دهید »

پاداش ده برابر

09 شهریور 1391 توسط کدخدا نجف آبادی

  بهلول مي گويد: راه بين مكه و مدينه را پياده مي پيمودم. در «رابوق» روستاي بين راه كه هندوانه خوبي دارد، هندوانه گرفتم و خوردم. پوستش را هم تراشيدم تا سبز شد و چيزي در آن نماند. پوست را كنار گذاشتم. زن عربي از خيمه درآمد و پوست را برد. گفتم: لابد گوسفندي دارد و براي آن مي برد. ديدم پوست را تكه تكه كرد، چند تكه را خورد و ما بقي را بچه هايش خوردند. گفتم: اي واي! فقر تا اين درجه! صد و پنجاه ريال سعودي داشتم، همه را به آن زن دادم. با جيب خالي راه افتادم. گفتم: خدا روزيم را مي رساند، كه اتوبوسي حامل ايرانيان فرا رسيد. اصرار كردند كه سوار شوم. گفتم: من اين راه را پياده مي روم و سوار نشدم. گفتند: پس به آقاي بهلول بايد كمك كرد. هزار و پانصد ريال به من دادند و ديدم ]مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثَالِهَا[[1] مصداق پيدا كرد.[2]

1-انعام 160       اعجوبه عصر ص19

 نظر دهید »

پوز مالی متکبرین

17 تیر 1391 توسط کدخدا نجف آبادی

 
 در منزل شيخ هادي نجم آبادي، به فقرا سور مي دادند؛ و براي هر سه نفر، يك سيني غذا داده بودند و سيني جداگانه اي در مقابل شيخ گذاشته بودند.
 از قضا، يكي از ثروتمندان شهر كه ميهمان ناخوانده بود، به ديدن شيخ آمد و در كنار سيني وي نشست. در همان لحظه، مرد فقيري هم از در وارد شد و منظره سيني غذاها را ديد؛ و از آنجائي كه سينيها سه نفره بود و سيني شيخ، دو نفره بود، رفت و در كنار مرد ثروتمند نشست.
 خان كه براي خودش كسر شأن مي دانست با مرد فقيري هم غدا شود، به مرد بيچاره گفت: “آيا تو تنها زندگي مي كني؟” مرد گفت: “خير، با مادر پيرم زندگي مي كنم".
 خان مقداري از غذا در ظرف جداگانه اي ريخت و يك تومان هم از كيسه لئامتش بيرون آورد و به مرد فقير داد و گفت: “برخيز و اينها را پيش مادرت ببر تا با هم غذا بخوريد كه ثواب بيشتري دارد". و با اين حيله، او را از كنار سفره بلند كرد.
 شيخ كه به منظور خان پي برده بود گفت: “آهاي عمو! غذا و پول را به مادرت برسان و خودت هر چه زودتر برگرد. ما غذا نمي خوريم تا تو برگردي و با ما غذا بخوري. زود بيا كه خان، گرسنه است".
 مرد، خندان و شتابان به نزد مادر رفت و فوراً برگشت و به اتفاق شيخ و خان، غذا خورد و به ريش تمام متكبرين عالم خنديد.

مردان علم در میدان عمل ج4 ص471

 نظر دهید »

اعتماد به نفس ملی در کلام سید علی

11 اردیبهشت 1391 توسط کدخدا نجف آبادی

اعتماد به نفس ملي كه بايد در نخبگان يك كشور بروز كند، مهم ترين تأثيرش اين است كه حالت انتظار كمك و دستگيري از ديگران را از انسان مي گيرد. ملتي كه به خودش اعتماد ندارد، هميشه منتظر است براي او چيزي فراهم كنند و به او بدهند. وقتي منتظر بوديد برايتان غذاي آماده بياورند، ديگر غذا درست نمي كنيد؛ غذا درست كردن هم بلد نمي شويد. اين يكي از خطرات عمده است، خيلي هم واضح است؛ يعني چيز فلسفيِ پيچيده مشكلي نيست. اما همين شي ء واضح و سازوكار واضح براي عقب ماندگي كشور، گاهي از نظر ماها مورد غفلت قرار مي گيرد.

 نظر دهید »
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدرسه علميه الزهراء شهداد كرمان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • گزارش
  • ویژه محرم
  • فرهنگی
    • فرهنگی
  • فرهنگی
  • مذهبی
    • مذهبی
  • مذهبی
    • مذهبی
    • حکمت
  • پژوهشی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس