اقرار خلیفه باعث شد ما شیعه شویم.
«من يكي از خدمتكاران و نديمان مخصوص ابوجعفر دوانيفي و محرم اسرار او بودم. يك روز كه به نزدش رفتم، متوجّه شدم خليفه، بسيار غمگين و حيران است. او پشت سرهم آه مي كشيد و دست هايش را به هم مي فشرد. نزديك تر رفتم و سلام كردم. آن گاه دليل اندوه و افسردگي اش را پرسيدم. گفت: صد نفر از فرزندان فاطمه را كشته ام ولي بزرگ ايشان مانده، كاري هم نمي توانم بكنم! گفتم او كيست؟ جواب داد: جعفربن محمّد صادق! شگفت زده اظهار كردم: او آن قدر به عبادت مشغول است كه فرصت ندارد به خلافت فكر كند. خليفه سرش را به نشانة تأييد تكان داد و گفت: مي دانم كه تو به امامت او اعتقاد داري و به بزرگي و عظمت او آگاهي. امّا من سوگند ياد كرده ام پيش از آن كه امروز به شب برسد، خودم را از غصة او خلاص كنم»[1]
آن چه خوانديد، تنها گزارشي مختصر از حسّاسيّت خليفه، نسبت به امام عليه السلام بود كه محمّد بن عبدالله آن را روايت كرده است. ميزان احساس خطر از سوي خليفه چنان بود كه ياران خليفه نيز نمي توانستند آن را مخفي كنند. از جمله ربيع حاجب پرده از اين واقعيّت بر مي دارد و مي گويد:
«روزي منصور مرا خواست و گفت: مي بيني مردم دربارة جعفربن محمّد چه مي گويند! به خدا قسم، نسل او را برخواهم انداخت. خليفه در اين لحظه يكي از اميران خود را خواست و گفت: با هزار نفر به مدينه برو و بي آن كه مردم مطلّع شوند، سر جعفر صادق و پسرش موسي را ببر و نزد من بياور»[2] او يك بار نيز به فرماندار مكّه (زيد بن حسن) فرمان داد خانة امام صادق عليه السلام را به آتش بكشد. او نيز چنين كرد و خانه آتش زد.[3] و زماني هم كوشيد مدركي عليه حضرت تهيّه كند و او را با اين عنوان از بين ببرد.
حكايت رسوايي خليفه در اين باره خواندني است. جعفربن محمّد بن اشعث كه با صفوان بن يحيي گفت و گو مي كرد، گفت: «با اين كه در خانوادة ما هيچ شيعه اي وجود ندارد. مي داني من چرا شيعه شدم؟ صفوان ابراز بي اطلاعي كرد. آن گاه جعفر گفت: روزي منصور دوانيقي به پدرم محمّد بن اشعث گفت: يك مرد انديشمند پيدا كن تا مأموريتي مهم به او واگذار كنم. پدرم ابن مهاجر –دايي ام- را معرفي كرد. خليفه به ابن مهاجر مبلغ هنگفتي پول داد و گفت: به مدينه نزد عبدالله بن حسن بن حسن (عبدالله محض) و جماعتي از خاندان او مخصوصاً جعفربن محمّد (امام صادق) برو؛ اين پول ها را به آن ها بده و بگو مردي از اهل خراسان هستم، گروهي از شيعيان شما در خراسان، اين پول را فرستاده اند، به شرط اين كه عليه حكومت قيام كنيد. وقتي پول را گرفتند، بگو چون من امانت دار هستم، رسيد اين پول ها را بدهيد تا به صاحبانش برسانم. رسيدها را بگير و نزد من بياور.
ابن مهاجر پول ها را برداشت و راهي مدينه شد. مدّتي بعد برگشت و خود را نزد خليفه رساند. خليفه بي صبرانه نتيجة مأموريت را جويا شد، او گفت: پول ها را دادم و رسيد گرفتم. البته غير از جعفر بن محمّد صادق. چون براي تقديم پول رفتم در مسجد مشغول عبادت بود. منتظر شدم تا نمازش تمام شود. تا نمازش را تمام كرد بي آن كه من چيزي بگويم، رو به من كرد و گفت: «يا هذا اتق الله و لاتَغُرّ اهل بيت محمّد؛ اي مرد! از خدا بترس و خاندان رسالت را فريب نده! گفتم: خدا كارت را سامان دهد. چه مي گويي؟ او سرش را نزديك گوشم آورد و آن چه را بين من و تو (منصور) گذشته بود، بي كم و كاست گفت: گويا او سومين نفر از ما بود كه از اين راز مطلع بود.
منصور گفت: «يابن مهاجر! اعلم انه ليس من اهل بيت النبوة الا و فيه محدّث و انّ جعفر بن محمّد محدثنا؛ اي فرزند مهاجر، بدان هيچ خاندان نبوتي نيست مگر آن كه محدثي (فرشته با او سخن مي گويد) دارند و محدث ما جعفربن محمّد صادق عليه السلام است. آري، همين اقرار خليفه، موجب شد ما شيعه شويم.»[4] و سرانجام سخن را از منصور دوانيقي بشنويم كه گفت: «هذا الشجي معترض في الحلق؛ جعفربن محمّد مثل استخواني در گلوست. نه مي توانم بيرون بياندازم؛ نه مي توانم فرو ببرم؛ نه مي توانم مدركي از او به دست آورم و نه مي توانم تحملّش كنم»[5] سرانجام اين طاغوت پليد نتوانست وجود خورشيد آل محمّد را تحمل كند و به نقل ابن بابويه امام را با زهر مسموم كرد و به شهادت رساند[6] . آري، به اين ترتيب حضرت در ماه شوال (148هـ . ق) به سوي حق شتافت.[7]
[1]- منهج الدعوات، ص 201. [2] - همان، ص 213. [3] - اصول كافي، ج1، ص473،ح2. [4] - همان، ج 1، ص 475، ح6. [5] - وسائل الشيعه، ج12، ص129 و بحارالانوار، ج47، ص42 و كشف الغمه، ج2،صص208 و 209 [6] - نقل است كه حضرت را با انگور زهرآلود به شهادت رساندند. الفصول المهمه، ص 227، ثواب الاعمال، ص 272 و مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص 302. [7] - برخي 15 رجب نقل كرده اند: كشف الغمه، ج2، ص 374. عمر امام هنگام شهادت 65 سال (كافي، ج 1،ص 472) 68 سال (كشف الغمه، ج 2، ص 374.